#زهرا_میرزائی
24 فروردین ماه 1399، بعد از نماز حضرت زهرا (س)، غریبانه گریه ام گرفت و مثل همیشه اشکهایم همچون سیل ویرانم کرد تا در میان این اشک ها، با صدا زدن خدا و امامان و اسم شهدا، قلبم کمی آرام شود و بتواند بر این سیل ویرانگرِ اشک غلبه کند...
با گریه و ضجه، همینطور اسم شهدا را می گفتم؛ شهید صیاد، شهید جهان آرا، شهید کاظمی، شهید همت، شهید بابایی، شهید مرتضی، دکتر شریعتی و ... رسیدم به اسم شهید چمران که اشکم سرازیر شد و بعد شهید سلیمانی...
گفتم شهید سلیمانی عزیز، می شود به آقا مصطفای من بگویید بیاید به خوابم... همینطور غریبانه گریه می کردم و سردار دلها را صدا می زدم... در خواب شهید سلیمانی عزیز را دیدم و برایش از استعدادهایم گفتم و سردار گفت: روی یک گرایش متمرکز باش و همان را انجام بده... گفتم چرا شما را زود به زود می بینم؟ سردار گفت: من سید ... ایرانم... چقدر اینبار سردار با من حرف زد... گاهی فکر می کنم لیاقت این همه لطف سردار را ندارم...
14 فروردین ماه 1399، هم سردار دلها را در خواب دیده بودم... خوابی که از نوشته شدن کتابی در مورد سردار حرف زده شد... خوابی که چهره سردار با لبخند در ذهنم حک شده است...
22 فروردین ماه 1399، در خواب، اسمی را به من گفتند که برایم مهم است...
26 فروردین ماه 1399، در خواب، کنار مرقد مولا علی (ع) بودم؛ بعد زیارت مرقد، در بخشی از مرقد، نوری از آسمان بصورت عمودی می تابید؛ از همراهان گفتند که اینجا جایی هست که خدا به مولا علی (ع) عنایت کرده است، بعد ما هم از همان نور گذشتیم؛ من بودم و 4 یا 5 نفر دیگر که همراهم بودند و یادم نیست همراهانم چه کسانی بودند، اما یادم هست چند بار مرقد را بوسیدم و امام علی (ع) را صدا کردم، بعد خواستیم برویم و سوار ماشین شویم که من یک چاه دیدم؛ رفتم سراغش؛ گفتند این همان چاهی هست که مولا علی (ع) داخل آن فریاد می زده است؛ من تا ته چاه را نگاه کردم؛ هنوز ته چاه، آب بود؛ همانجا دم چاه گریه ام گرفت و باز غریبانه گفتم یا مولا علی (ع)...
bigharareparvaaz@
برای شهید چمران عزیز......برچسب : نویسنده : bigharareparvaz بازدید : 125